انتظار برایم مفهوم غروب بىسرانجامى را یافته . هرچند بى تو معنى انتظار را، با عاطفههاى عاشقانه دردم درآمیختم و همه تن، قفس شدم . قفسى که هیج معبودى جز تو بدان راه نمىیافت . واى چه بگویم که هنوز ترا نفهمیدم و درک نکردم . نگاه منتظرى را که به انتظارست، چراغ دلش، هنوز هم سوسو مىزند . هنوز هم نمىدانم که از کدام ساحل رسیدى که عشقها و فریادهاى رسوائىام را با خود بردى . هنوز هم نمىدانم ... از کجا روییدى که شکفتن غنچههاى مرده را آرزو مىکردى؟ مگر با چه خزانها سخن گفته بودى از شب که این چنین دردآشناى سحر بودى، که زمستان پارهاى از ابهامش را به تو بخشید . هنوز هم نمىدانم چگونه و با چه تصویر مبهم خیالانگیزى به کورهراههاى ذهنم رسوخ کردى؟ کدام قاصدک را خروشیدى که پیغامهایش همه آسمانى شد؟ کدام لاله را در سنگفرش جادهها به انتظار نهادى که زمین از سرخىاش سیراب شد؟ هنوز هم نمىدانم . با کدام سجاده عرشى در اوج قلبها به نماز ایستادى؟ و با چه قلبى به انجمن منتظران لبخند زدى؟ هنوز هم نمىدانم چرا گل انتظار را به ارمغان نهادى؟ هنوز هم نمىدانم ... |
درد دل ساده، بی تکلف، به دور از هر واسطه ای ؛
سلام :
شاید عادت کرده ام از پس القاب همه را صدا بزنم. شاید… . دلم میخواهد کمی تنها باشم؛ به اندازه ابعاد ساده یک دل، دلم گرفته است!
کسی نیست تا سرم را روی سینه اش بگذارم، کسی نیست تا به درد دلهایم گوش کند…. . امشب اما دلم عجیب گرفته است؛نه بر سر دوراهی مانده ام و نه راه گم کرده…خیلی عقب تر از اینها…!؟
من گم شده ام !!
دلم میخواهد بروم…بروم و خود را پیدا کنم. اما هیچ کس نمیفهمد چه میخواهم…
نه پدرم…نه مادرم… نه دوستان ... سهم من از زندگی بخدا سهم کمی است …سهم تنهایی یک عادت.دلم میخواهد زندگی ام عادت نباشد، میخواهم تجربه کنم. امشب دلم عجیب گرفته است… نه ایوانی هست که برویش بروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب اش بکشم نه ره توشه ای که با خود بردارم و قدم در راه بی برگشت بگذارم… .
دلم میخواهد خرق عادت کنم !
دیگر نمیخواهم به تکرار زندگی بپردازم…من نیازمند کشف ام،نیازمند شهودم… . دلم میخواهد هجرت کنم اما بالشم بوی اواز چلچله ها نمی دهد.
خسته شده ام از زندگی تکرار و تکرار و تکرار… .از زندگی بیزار نشده ام، اما حالم از تکرار به هم میخورد.
خسته شده ام ،بریده ام، از زندگی دست کشیده ام…روزمرگیها دیگر مرا اشباع نمیکند…
دلم تنگ است، قرار است به جایی بروم که نمیدانم کجاست!...قرار است فرار کنم…فرار کنم از این زندگی.
دستم را بگیر !
میخواهم دنیا را سه طلاقه کنم و علایقم را سر طاقچه عادت بگذارم. تنهایم، خسته ام، ناامیدم و مایوس. دلم به اندازه ی تمام گلهای قالی خانه مادربزرگ گرفته است. دلم شکسته است. بالهایم را گم کرده ام، قبلا پریدن بلد بودم…قبلا که با خدا مناجات میکردم خدا جوابم را میداد… !!
دستم را بگیر که از مرحله پرت شده ام. گم کرده ام بالهای سبزم را که در کودکی به من داده بودی…من در هیاهوی شهر گم شده ام. در قیل و قالهای مادیات و قدرت زندگی حل شده ام…
من گم شده ام !
دلم میخواهد ببرم،من یک زندگی تازه میخواهم… .سهم زیادی است؟ ادعایم سهم زیادی از زندگی نیست…بخدا نیست… .دلم گرفته؛ از این شهر ، از این مردم ، از…
در هیاهوی شهر کسی صدای منرا نمیشنود. همه در سرعت حل شده اند ! همانطور که خودم. سالهاست پشت سرم را نگاه نکرده ام، من در روزمرگیها حل شده ام.
شیرینی زندگی دلم را زده است… عقده هایم در گلو جمع شده اند و هیچ کدام راه به بیرون نمی یابد
من دلتنگم ! دلتنگ از گریه های شبانه، دلتنگ از تکرارهای زندگی، دلتنگ از راههای نرفته.
بغض گلویم را گرفته است، کسی صدایم را نمیشنود. تنها توئی ! تنها توئی که حس میکنم با هم مشترکیم… در بریدن از زندگی. نه بریدنی از روی هوی و هوس. که به دنبال گم کرده خویشم.
خوش دارم دل بکنم از تکرارهای مکرر.مثل ماهیها که تا وقتی در اب هستند نمیفهمند اب چیست. من امروز دوباره ظرف آب خودم را پیدا کرده ام. میدانم نشانی اش کجاست…میدانم…ولی یادم رفته است…
دستم را بگیر که بیش تر از هر زمانی به تو احتیاج دارم !
دلم برای خدا تنگ شده است.میخواهم بپرم؛ نه با بالهای قرضی…بالهای خودم پس کجاست؟…کسی قرار نیست مرا به شهر عشق برساند…
دستم را بگیر !
خسته ام، نا امیدم، دل غمزده ام روی پریدن از قفس دارد؛ نه با بالهای مجازی و قرضی…
دستم را بگیر !...
یکسال گذشت و برگی دگر از دفتر عمرمان ورق خورد . انگار همین دو سه روز پیش بود که سال ۸۶ آغاز شد. اینقدر سرگرم کارهای مختلف شدیم که گذر زمان را متوجه نشدیم و موقعی به خودمون اومدیم که دیدیم آخر ساله و چیزی به آغاز بهاری دیگه نمونده . جا داره در این واپسین روزهای آخر سال مروری داشته باشیم به کارنامه اعمالمون و ببینیم در این یکساله گذشته با پرونده اعمالمون چه کردیم و چقدر تونستیم از این فرصتهای که داشتیم استفاده کنیم ؟ بیاییم یه حساب و کتابی کنیم و ببینیم در این سالی که در حال گذر از اون هستیم بازنده بودیم یا برنده ؟ منفعت بریدم یا اینکه ضرر کردیم ؟ خوشا به حال اونهایی که از این فرصتها استفاده کردن و ره توشه خودشان را برداشته و به خوشحالی و شادمانی به استقبال بهار دیگر میرود و بدا به حال اونهایی که نتونستن از این فرصت به نحو احسن استفاده کنند و با دلی محزون پای به بهار دیگر می گذارند .
اما دوستان عزیز
بیاییم با خود عهد کنیم و قرار بگذاریم که از گذشته عبرت بگیریم و از فرصتها استفاده کنیم قبل از آنکه آنها را از دست بدهیم . چرا که هیچ تضمینی نیست که بتوانیم فرصت دیگری بدست آوریم .
بیاییم با خود و خدای خود عهد ببیندیم از لحظه لحظه فرصتها استفاده مطلوب کنیم تا در روز های واپسین افسوس گذشته را نخوریم.
بیاییم به گونه ای باشیم که در هنگام تحویل سال شاهد تحول حال در خود باشیم .
خورشید، در حال غروب است
و هفت ستاره روشن در آسمان، آغوش گشوده هشتمین اخترند.
کبوتران بال میزنند آسمانی را که چشم هایمان سال هاست به آن دوخته شده
صدای بال کبوتران در صدای سنج عزاداران می پیچد
و خواب مسموم انگورهای پیچیده بر خوشه های حادثه آشفته می شود،
خورشید، ذره ذره در عطش چشم هایش رسوب می کند...
دوست من ! می نشانم با نسیم عشق در جانم تو را ٬
از صمیم قلب صد ها بار میخوانم تو را .
دیر زمانی حسرت لذت بردن از یک همنشینی با تو
بر دلم مانده بود ٬
آرزو داشتم کاش تنها از آن من بودی !
اکنون که مبهوط از این زیبایی هستم بر آن شدم تا معنای واقعی عشق
و انتظار را در دفتر روزگار به ثبت برسانم
و چه زیباست انتظار عشق و عاشقان ...!!
کربلا مىخواهم با تو سخن بگویم مىخواهم بقچه حرفهاى بردوش ماندهام را براى تو پهن کنم نمىدانم، نمىدانم تاب شنیدن حرفهایم را دارى یا نه؟
تو خود بگو حدیث عشق را با کدامین زبان قاصر مىتوان بیان کرد
و راستى گفتى که در گذر زمان شاید کربلا و آن غم جانسوزش را فراموش کنم و تو (کربلا) واقعا نمىدانستى یا در خاطرات نمىگنجید که هر چه مىگذرد داغ آن غم پنهانى تو در من سوزناکتر مىشود به قدرى که بندبند تنم را به آتش کشیده است .
کربلا اندکى درنگ کن تو که خود شاهد بودى
برایم بگو: هنوز صداى شیهه اسبان تشنه قافله عشق را مىشنوم
هنوز گرد و غبار سم اسبان را به چشم مىبینم
هنوز رد پاى غریبانه حضرت زینب سلام الله علیها بر روى تل زینبیه باقى مانده است .
هنوز نواى دلنشین آخرین نماز امام حسین (ع) در گرما گرم ظهر عاشورا آن مقتداى هر چه عاشق که هست در گوش جانم طنین انداز مىشود
هنوز پرپر شدن آن نو گل نوخاسته دامن ائمه را مىبینم و مشاهده مىکنم
هنوز فریاد العطش العطش طفلان معصوم حرم در تاریخى از فراسوى سالها به گوش مىرسد آیا تو مىشنوى .
هنوز آواى «یا اخا ادرک اخاى» ابوالفضل العباس (ع) در گوش زمین و زمان به کرات تکرار مىشود و اگر قدرى درنگ کنى به گوش جان مىتوانى آن را بشنوى .
هنوز فریاد «هل من ناصر ینصرنى» حضرت امام حسین (ع) را به رسایى مىشنوم،
نمىدانم که آیا تو آن لحظه را درک کردى یا نه؟ . . . . کربلا مىدانم من و تو هر دو دلتنگیم من دلتنگ درک نکردن واقعه عاشورا و تو دلتنگ مردان نامرد روز عاشورا که حسین زمانشان را یارى نکردند .
کربلا بغض فرو خوردهات را امروز براى من شکوفا کن و بگو بگو کربلا . . . کربلا . . . خاطر کوچکم دیگر یاراى گفتن ندارد .
تو بگو: بگو که چگونه تاب آوردى؟
بگو که چگونه توانستى صحنه عاشورا را ببینى و خم بر ابرو نیاورى .
بگو که چطور شیهه اسبان هنوز در گوش جانت طنین انداز است .
بگو، بگو که هنوز هم که هنوز است در سجده نمازت براى واقعه عاشورا خون گریه مىکنى .
بگو بگو که هنوز به یاد تشنگى کربلا کام جانتخشک خشک است و جگرت هنوز هم به یاد آن روز تبدار است .
کربلا بگو بر تو چه گذشت آن زمان که قافله عشق با خیل خصم به مبارزه برخاست و تو چگونه توانستى تحمل کنى که کبوتران قافله عشق یکى پس از دیگرى جلوى چشمانت پرپر شوند و آیا جگرت آتش نگرفت؟
آیا جگرت آتش نگرفت زمانى که امام حسین (ع) تنها و بىیاور در برابر انبوه دشمن ایستاده بود،
آه مىدانم که گفتى دستانت بسته بود و پاهایت از حجب و حیا یاراى راه رفتن نداشت و از چشمانتباران خون مىبارید
و راستى آن هنگام که شمر بىحیا سر از تن گل آلاله شفق فام قافله جدا مىکرد در قلب تو آشوبى به پاخاست و طوفانى در گرفت که دیگر چشم را یاراى دیدن نبود .
کربلا هنوز با تو درد دل دارم که برایت خواهم گفت . . . .
من کنت مولاه فهذا علی مولاه
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین
.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.
قالت فاطمه ( سلام الله علیها) :
فَما جَعلَ اللهُ لاَحَدٍ بَعدَ غَدیر مِن حُجَّهٍ ولاعُذر
پس از غدیر خم ، خداوند برای هیچکس عذر و بهانه ای نگذاشته است
.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.
غدیر زلال همیشه جاری است .
شیعه برای غدیر و غدیر همه چیز شیعه است
شیعه با غدیر معنا پیدا کرد و ماهیت وجودی خویش را دریافت
که بدون غدیر شیعه و تشیع معنایی نخواهند داشت .
غدیر علت اصل تداوم دین و احکام الهی است
غدیر ریشه تمام فضیلتها ، شرافتها ، ارزشها و به تکامل رسیدن ها ست .
چون غدیر سامان یافت ، عاشورا تکامل پذیرفت
و عاشورائیان همیشه تاریخ در تداوم خط اسلام ناب و خط ولایت و غدیر ،
برای پای فشردن در خط غدیر در تداوم وفاداری ها ، رعایت عهد و پیمان ها ،
به استقبال شهادت رفتند و خواهند رفت .
اَللهُمَّ هذا عَرَفة یَومٌ شَرَّفتَهُ وَ کَرَّمتَهُ نَشَرتَ فیهِ رَحمَتَکَ
دلم هوای باریدن دارد و نمیبارد.
بغضم میل شکستن دارد و نمیشکند.
میخواهم در ابریترین لحظهها فریاد بزنم
و اما باز این اشک است که از جادههاى دل مىگذرد و در کویر نیاز ساکن مىشود .
میخواهم امروز زیباترین واژهها را برای دلم بسرایم.
میخواهم تمام کلمههایی که مینویسم کبوتر شوند و روی قطرهای شبنم آشیان بگیرند.
میخواهم تمام فاصلهها را بشکنم و با تو صمیمیتر شوم،
ای آفریدگار آوازهای شکسته!
اکنون شکستهترینم ، میخواهم با شکستههای دلم، به سراغ تو بیایم،
با زمزمههای پر سوز عرفه در فرازی که مولایم حسین (ع) سر به سوی آسمان، اشک از دیده، حزن در گلو چنین تو را خوانده است: ای که از هر کسی شنواتری، یا أسرع الحاسبین، یا أرحم الرّاحمین، تو رحیمی، مهربانی، خدای رحمتی، آفریدگار محمدی، ای رحیم! نیازم رو به درگاه توست و تمنایم به لطف بیمنتهای توست،
مبادا از درگاهت ناامید بازم گردانی.
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت ...!؟
باید اینگونه نوشت : هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس (( زندگی اجبار است ))
آنی بود٬ درها وا شده بود.
برگی نه٬ شاخی نه٬ باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش٬ این خاموش ٬آن خاموش٬ خاموشی گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ٬گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ٬ نقش ندا کم رنگ. پرده مگر تا شده بود؟
من رفته ٬او رفته٬ ما بی ما شده بود .
زیبایی تنها شده بود .
هر رودی٬ دریا ٬
هر بودی٬ بودا شده بود .
(( سهراب سپهری ))
به نظر شما مقصود شاعر از این شعر چه بوده است؟