این روزهای آخر سال روزهای غریبی اند . همیشه تو این روزها یک حس دوگانه و سردرگمی عجیبی سراغم میاد . وقتی از خونه بیرون میرم و شور و شوق مردم رو می بینم ، خوشحال میشم از اینکه با همه سختیهای زندگی ، با همه بلاهایی که سرمون میاد تو این روزگار ، دنبال یه بهونه کوچک می گردیم واسه برگشتن به نفس زندگی .

 واسه اینکه به خودمون ثابت کنیم که زندگی در هر صورت در جریانه . 

این حس نوشتن و تازگی و رفاقت با طبیعت رو خیلی دوست دارم . 

اما واسه من آخر سال همیشه با یجور حس سفر همراهه و سفر همیشه با دلشوره ! 

با یه حس دلتنگی .

 دل کندن .

وقتی به تموم شدن این لحظات پایانی فکر میکنم انگار یکی از بهترین ها رو ، یکی از وجود خودم رو دارند از من می گیرند .

 یه تیکه از عمر ، از خاطرات ، از فرصتهای زندگی داره از من جدامیشه و برای همیشه من رو ترک میکنه . همین دلتنگم میکنه . 

فکر کردن به اینکه این لحظات دیگه تکرار نمیشن ، که اگه امسال خوب بود تموم شد و اگه بد بود ، حیف که من نتونستم خوبش کنم و ازش چیزیی رو بسازم که باید ساخته می شد .

 اینکه من چقدر تغییر کردم ، چقدر نزدیک شدم به اون چیزی که باید می شدم ؟

 اینکه پرونده زندگی من توی این سالی که گذشت چقدر پربارتر شد و آیا اصلا این برگهای زندگی من درون خودش  هیچ نقطه مثبتی داشت یا نه؟

 به اینکه چند تا دل ازمن گرفت ؟ 

چقدر باعث ناراحتی و دلشکستگی دیگری شدم؟

 اصلا تونستم یه گره از مشکلات زندگی کسی رو باز کنم یا نه ؟ 

دعا کنیم اونی که تغییر دهنده احوال به بهترین هاست و منقلب کننده قلوب و ابصاره ، بهترین ها رو برامون رقم بزنه در این روزهایی که میرن و کهنه میشن و روزهای نویی که میان و به سرعت میگذرن ! 

دعا کنیم اونطوری که باید و شاید زندگی کنیم ... !!!