خانه عناوین مطالب تماس با من

خاطرات بیاد ماندنی من

خاطرات بیاد ماندنی من

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • اردیبهشت 1401 1
  • تیر 1400 1
  • اردیبهشت 1400 1
  • دی 1399 1
  • مرداد 1399 1
  • اردیبهشت 1399 2
  • اسفند 1398 1
  • دی 1398 1
  • آذر 1398 2
  • مهر 1398 1
  • شهریور 1398 1
  • مرداد 1398 1
  • شهریور 1397 1
  • اردیبهشت 1397 1
  • آذر 1396 1
  • آذر 1395 1
  • مرداد 1395 1
  • اردیبهشت 1395 1
  • اسفند 1394 1
  • آذر 1394 1
  • مهر 1394 2
  • اردیبهشت 1394 2
  • فروردین 1394 1
  • اسفند 1393 1
  • آذر 1393 1
  • آبان 1393 2
  • مرداد 1393 3
  • اردیبهشت 1393 2
  • فروردین 1393 1
  • اسفند 1392 2
  • بهمن 1392 1
  • شهریور 1392 1
  • تیر 1392 2
  • خرداد 1392 2
  • فروردین 1392 1
  • اسفند 1391 1
  • بهمن 1391 1
  • دی 1391 2
  • آبان 1391 2
  • مهر 1391 2
  • شهریور 1391 1
  • خرداد 1391 2
  • دی 1390 1
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 1
  • فروردین 1390 1
  • بهمن 1389 8
  • دی 1389 2
  • آذر 1389 2
  • آبان 1389 1
  • شهریور 1389 3
  • مرداد 1389 2
  • تیر 1389 3
  • خرداد 1389 3
  • اردیبهشت 1389 6
  • فروردین 1389 3
  • اسفند 1388 1
  • دی 1388 1
  • شهریور 1388 2
  • مرداد 1388 1
  • تیر 1388 1
  • فروردین 1388 1
  • بهمن 1387 1
  • آذر 1387 1
  • مهر 1387 1
  • شهریور 1387 2
  • تیر 1387 2
  • خرداد 1387 2
  • اردیبهشت 1387 1
  • فروردین 1387 1
  • اسفند 1386 2
  • بهمن 1386 1
  • دی 1386 2
  • آذر 1386 2
  • آبان 1386 1
  • مهر 1386 1
  • شهریور 1386 2
  • مرداد 1386 4
  • تیر 1386 3
  • خرداد 1386 2
  • اردیبهشت 1386 1
  • فروردین 1386 1
  • اسفند 1385 3
  • بهمن 1385 1
  • دی 1385 1
  • آذر 1385 2
  • مهر 1385 3
  • مرداد 1385 1
  • تیر 1385 1
  • خرداد 1385 2
  • اردیبهشت 1385 1
  • فروردین 1385 2
  • اسفند 1384 2
  • بهمن 1384 2
  • دی 1384 4
  • آذر 1384 3
  • آبان 1384 2
  • مهر 1384 6
  • شهریور 1384 9
  • مرداد 1384 13
  • اسفند 1383 1

جستجو


آمار : 186386 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1401 07:14
    دارم از قم برمی‌گردم که چشمم می‌‌افتد به یکی از بیلبوردهای تبلیغاتی. بعد، ۱۵ دقیقه از مسیر را به این فکر می‌کنم که کدام آدمِ زندگی‌ام به این مدل از سوهان علاقه داشت. هی ذهنم را می‌جورم تا از بین هیاهوها و گزاره‌های «دربارهٔ آدم‌ها» پیدایش کنم. دست‌آخر پیدا می‌کنم. گزاره‌های ذهنی‌ام می‌گوید «فلانی که حالا نیست، این‌طور...
  • دنیا وفا ندارد ... ای نور هر دو دیده ... دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1400 14:26
    از انتها مینویسمت خداحافظی کن ، بیا… گاهی از رفتن آدم ها ثروتی اندوخته ام ، به قیمت عمر… اصلا اساس وجود بعضی ها همین آمدن های بهنگام و رفتن های نابهنگام است… که بمانی میان حلاوت و زخم… پی مرهم روح… پی درمان زخم… هی زاده شوی از درد و پیر شوی از انبوه تجربه های زیسته… اصلا آدمیزاد است و این تجربه ها… و چه خوشبخت آن سری...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1400 04:15
    مدتی است که هوای نوشتن در سرم نیست... گویی از اوج دوباره فرود کرده ام. بی هدف ، همه ی آن چیزی که در من شوق نوشتن را زنده نگه داشته بود، گویی به یکباره فرو ریخته است... خسته تر از آنم که حتی بخواهم درباره اش چیزی بگویم، حرفی بزنم. وقتی که احساس در تو فروکش می کند دیگر بهانه ای نیست، نه برای شعر گفتن و نه برای نوشتن......
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1399 23:08
    همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد... من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر می‌رسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم. راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود. گفتم هم مسیریم با من بیا. دیگر شانه به...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1399 20:05
    وسط هیاهوی کار درست وقتی که توقع شنیدنش رو ندارم خبر می رسه که تو هستی... همین حوالی و حال دلت خوبه و داری با دیگران قسمت می کنی شادی ات رو... سر می شم ... نگاه می کنم و عادی می گم ازت بیخبرم... که سالهاست ندیدمت... که نمی دونم کجایی و چه می کنی... اما حسرت می پیچه توی قلبم، تیر می کشه... توی دلم برات دعای خیر می...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1399 03:16
    به خودم می پیچم! خسته ام و چشمهام بیتاب خوابی عمیقه... دلم اما آرام نمی گیرد تا چشم بربندم و ساعتی بخوابم...خسته ام و دلم عجیب احساس بی پناهی دارد... در سرم حرفهایی است که برای نگفتن اند... حس هایی برای نداشتن... و دلی که آرام و قرار ندارد... مضحک به نظر می رسد اما دلم کنج خلوتی می خواهد . دقیقا کنج دیوار حرم...
  • بعد از تو خاک بر سر دنیا ... دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1399 14:32
    بچه که بودم همیشه فکر می کردم چرا پیرزن پیرمردها توی مراسم تدفین و عزاداری ها مثل جوان ها بیتابی نمی کنند، حتی در غم از دست دادن عزیزان خیلی نزدیک... صبورترند ... اما این روزها می فهمم چرا... این روزها که زندگی بارها و بارها ، طعم ناپایدار خوشی ها و ناخوشی ها رو در کامم عوض می کند... این روزها که از دست دادن ها بیشتر...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1398 12:08
    یه قرارهای نا نوشته ای در عالم هست که آدم فقط خودش از اونها با خبر... مثلا اینکه قرار هست هر چند وقت یکبار تا نهایت امید به لطف خلق خدا پیش برم و در نهایت نا امیدی از آدم‌ها، خدا جانانه دست نوازش به سرم بکشه، یا مثلا اینکه همیشه ی عمر، از نمی دونم کجای دنیا آدم‌هایی با چراغ بیان و به بخشی از وجودم نور ببخشند... یا...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 2 دی‌ماه سال 1398 11:14
    عزیزم می گفت: گوشه ی دنیا کجاست؟ اونجا که لباس زندگی بهش گیر نکنه، نخکش بشه، همون گوشه ی دنج که آدم‌ها توی هیاهوی دنیا هیچ حواس شون به اون گوشه نیست...با لبخند می گفتم عزیز، گیرم بدونم ، به چه کارت میاد وقتی آقاجون نیست...چایی اش آروم سر می کشید و می گفت: خیال آقاجونت اونجا بیشتر به کارم میاد...حرف هایی دارم براش که...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1398 22:49
    یاد تو جایی میان خواب و بیداری مرا احاطه می کند ... ابیات مغموم را جمع و جور می کنم....چند کلمه را که پس و پیش کنم چند بیت "مثنوی" می شود در غم نبودنت.... یعنی فهمیده ام که کلمه ها موزون ترین حسم را بیت بیت به تصویر می کشند! ... کاش یادت باشد! برایت گفته بودم که شعر، بازی با واژه نیست، از دریچه ی احساس زاده...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 8 آذر‌ماه سال 1398 20:36
    زندگی من شبیه این تابلو، تا شما سیر زندگیم رو از کدوم سمت تصور کنید... سعی کردم یه نقشی رو توی صفحه ی زندگیم حک کنم... ریز ریز و با دقت... گاهی هم ساخته هام فرو ریختن... باز تلاش کردم از بین رنج ها و زخم ها باز راهی برای زیباتر شدن تابلو زندگیم چیزی پیدا کنم... و کلمات مرهمی بوده... راه پیوند با آدم ها و جهان معنا......
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1398 17:30
    من کنار تو آرام گرفتم خوب من! نپرسیدم از تو ،که از کدام سفر برگشته ای! فاتح کدام یک از قله های زندگی بوده ای... نپرسیدمت که قرابت ما در چیست... آمدی ! نشستی کنار دلم... دست بردی بر خاطرم. نوازش کردی روح بیقراری را که تشنه ی گریستن بود بر دامن آشنایی... دستم را گرفتی و مرا بردی با خودت از دیاری که در آن جایی نداشتم. و...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1398 22:17
    گاهی درمانده می مانی میان دوست داشتن و دوست داشته شدن... و خوب است که دوست داشته باشی... دوستی که کنارش خودت باشی پنهان نشوی پشت نقاب زندگی و روزمره گی... و در دنیایی که هیچ کس در آن خودش نیست و تو را چون خودت نمی خواهند دوس داشتن غنیمتی است که اگر به دست آوردی اش باید قدر بشناسی... و دوست داشته شدن یعنی بمانی کنار...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1398 21:28
    بعید به نظر می رسد که حال بدی داشتم اگر شهری نبودم... و به جای تنفس دود و غربت ماشین ها و خانه های سنگی چوپانی بودم که در دل دشت و دمن با صدای زنگوله های گوسفندان و پرندگان روزم سپری میشد و جای دیدن عکس های دل انگیز طبیعت در اینستاگرام رفقا میان ابرها زندگی میکردم و به خوردن نان و شیری دلخوش...بعید بود که به خدا نزدیک...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1397 01:25
    از آن شنبه های دلگیری است که هی بغض می آید تا گلو پرده ای روی چشمهایم می آید فرو می خورم و سر بالا می گیرم و پلک میزنم تا نچکد از چشم، گاهی نمی شود ، از صبح که چشم باز می کنی کسی با تو بیدار می شود که می دانی هست، اما دور از دسترس... گاهی نمی شود که یادش نکنی، می دانی دیگر دوست داشتن نیست، که اگر دوست داشتن بود مثل...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1397 23:00
    آدمى براى رفتن، هزار و یک بهانه می خواهد براىِ ماندن اما فقط یک دلیل... یک حالِ خوب از جنس دوست داشتن، شش دانگ حواس جمع، یک اولویت تغییر ناپذیر، یک تکیه گاه گرم... آن ها که به یکباره می روند، قبل تر ها دیدنی ها را دیده اند! تقلاهایشان را کرده اند! فریاد هایشان را زده اند! شکسته هایشان را بند زده اند و دوباره شکسته...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1396 00:31
    چشم هایت را از یاد برده ام، گرمای نفست را خاطرم نیست، اسمت را نمی شناسم و گویی فقط رویای نیمه شب پاییزی من بوده ای ... حالا رفته ای و گویی هیچ وقت نبوده ام ... دلتنگ می شوم، هر لحظه، هر ساعت، هر روز، هر ماه ... و هیچ کس نمی داند شمار این درد جانکاه چقدر ریشه دارتر از نبودن عزیزی می تواند باشد ... دلتنگ می شوم، اما...
  • اوتانازی (euthanasia) سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1395 16:07
    یه روزی حتما خسته میشم... درها رو می بندم و میرم از خونه ی دل... آدم همیشه مشتاق نمیمونه... هر چقدر هم که بیش از بقیه آدم ها طول بکشه... از برآورد روانشناس ها حتی... بالاخره یه روز آدم از هرچه بودن خسته میشه... میزنه بیرون از خونه ی دل... یقه کت اش رو توی یه غروب سرد آخر پاییز بالا میده و دست هاش رو جای دست هات توی...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1395 02:12
    گاهی باید از یک خواب بیدار شد. هرچند خوش ! گاهی باید باور کرد بیداری را و حقیقت بودن را ! گاهی باید با حقیقت کنار آمد هرچند تلخ ! گاهی باید گذاشت و گذشت... گاهی کمی شهامت می تواند سرآغاز رویشی دیگر باشد... دلم خواب نمی خواهد، رویاهایم را پایانی باید، هرچند تلخ... هرچند سخت... باید بیدار شد و با زندگی کنار آمد، باید با...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1395 00:31
    این روزها دل و دماغ نوشتن ندارم... کلا از همه جا کوچ کردم.... آدم ها انگار تنهاترم می کنن ... ترجیح می دم نگاه کنم و سکوت ... مجال گفتنی نیست و گوشی که بشنود... راستی دلم چقدر خالی است... خالی از احساس ... چه خوب است داشتن کنج خلوتی که هیچ آشنایی راهش را نمی داند... که بنویسی و نهراسی از خودت بودن ... به گمانم از خدا...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1394 00:11
    روزهای رفته ی سال را ورق میزنم ... چه خاطراتی که زنده نمیشوند... چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشوند... و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد... چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود... چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد... چه آدم ها که...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1394 01:53
    بیراهه‌ها رفتی، برده ی گام، رهگذر راهی از من تا بی انجام، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر! در باغ ناتمام تو ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود، بر زمینه ی هولی می‌درخشید. در دامنه لالایی، به چشمه وحشت می‌رفتی، بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود. فریب را خندیده‌ای، نه لبخند را، ناشناسی را زیسته‌ای، نه زیست را. و آن...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1394 01:55
    چه غم انگیز است زندگی... چه ترسناک است بودن ونفس کشیدن میان آدم ها چه سخت و غم انگیز است بار سختی ها را به تنهایی به دوش کشیدن و رنج ها را در سکوت و انزوای محض گریستن ودم برنیاوردن تانشکند دل دیگری ودل من... دل من که انگارشکسته شدنش را از حفظ شده است. و چه تلخ است خنده آن زمان که می خندی تا گریه هایت را پنهان کنی مثال...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 3 مهر‌ماه سال 1394 00:25
    چه خبر از دل تو ؟ نفسش مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد ؟ یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد ! تو هم از غصه ی این قهر کمی دلگیری لحظه ای هم خبر از حال دل خسته ی من میگیری ؟ شود آیا که شبی دل مغرور تو هم فکرچشمان سیاه دگری را بکند ! دست خالی ز وفایت روزی قطره ای اشک ز چشمان ترم پاڪ کند ... چه خبر از دل تو ؟ دانی...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 01:09
    کاش میدانستی بعد از آن دعوت زیبا، به ملاقات خودت من چه حالی بودم خبر دعوت دیدار، چو از راه رسید پلک دل، باز پرید من سراسیمه، به دل بانگ زدم آفرین قلب صبور، زود برخیز عزیز جامه تنگ درآر و سراپا به سپیدی تو درآ و به چشمم گفتم: باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس که پس از این همه مدت، ز تو دعوت شده است؟ چشم خندید و به...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 21:45
    همیشه گفته ام و باز هم می گویم ... تا به ابد می گویم که « دل است دیگر ، کارش این است که بگیرد ، تنگ شود ، خودش را به این و آن ببندد و غمگین شود » کار دل من این روز ها همین است ... کار و بارش هم عجیب سکه است ... ! رونقی دارد فزونی ! من هم اینگونه خودم را راضی و خشنود نگه می دارم و « بی خیالش » می شوم ؛ که دل است دیگر...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 00:25
    دارم تحلیل میروم انگار آنهم نه به آرامی بلکه با سرعت هر چه تمام تر! تحمل بیداریم کم شده دلم می خواهد بگویم"شب به خیر" ! وبروم بخوابم دیگر هیچ کس وهیچ چیز حتی خودم نباشم ودرد هم نباشد. اما نمیشود فقط خودم را به خواب می زنم وهمه چیز وهمه کس وخودم هم هستیم ودرد هم هست...! بعضی وقتها دلم می خواهد بروم به یک کسی...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 01:32
    این روزهای آخر سال روزهای غریبی اند . همیشه تو این روزها یک حس دوگانه و سردرگمی عجیبی سراغم میاد . وقتی از خونه بیرون میرم و شور و شوق مردم رو می بینم ، خوشحال میشم از اینکه با همه سختیهای زندگی ، با همه بلاهایی که سرمون میاد تو این روزگار ، دنبال یه بهونه کوچک می گردیم واسه برگشتن به نفس زندگی . واسه اینکه به خودمون...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 01:02
    این روزها خودم را شاد شاد در فراخی اسمانی میبینم که هنوز باورش ندارم که هنوز برایم تازه است و بوی جنگل میدهد .قرار گرفته ام در روزمرگی روزهایی که بی اینکه مرا فاعل قرار دهند قاطی بازی سرنوشت کرده اند مرا و وجودم را بی اینکه شناختی داشته باشند از احساساتم پر از هلهله و شادی نمیدانم درست یا غلط زشت یا زیبا خود را درون...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 30 آبان‌ماه سال 1393 02:56
    قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست. چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی! که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور، پیوند ستاره ها را به نظاره نِشینی و خاموش و بی صدا به شادی...
  • 193
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 7