حالمان بد نیست غم کم میخوریم کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آبــــــ میخــــواهم سرابـــم میدهند عشـــق میورزم عذابــم میدهنـد
خـــود نمیدانم کجا رفتم به خوابــــ از چــه بــــیـدارم نکـردی آفتابـــــ؟
خنجـــری بــر قلبـــــ بــیمارم زدنــد بیگــــــناهی بــودم و دارم زدنــــد
عشـق آخــر تیشه زد بر ریشـه ام تیشه زد بر ریــشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتـد میشوم خوب اگراین است من بدمیشوم !
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت...