یادمان باشد اگر
من و تو ما نشویم
همه دنیای خدا را به جهنم ببریم
و در این در به دری
بنِشینیم و به فردای تهی زل بزنیم!
یادمان باشد اگر...
تو برای دگری بودی و من با دگری
رنگِ غم بر همه فردا زده وبه همه آینه ها...
سنگِ بی رنگی و غربت بزنیم
یادمان باشد اگر
همه دنیا شده دیوار ِ وصال ِ من و تو
خط سرخی به همه عالم و آدم بزنیم...!
من هستم
مثل یک پرستوی مهاجر با حسی غریب
اما نه برای تو و نه برای هیچکس
در کنار این مردم
شاید حضور صدایی نتواند نگاههایی چنین سنگین را جا به جا کند
شاید برای باور وجودم اثباتی لازم باشد
اما من وجود دارم
برای تنهایی دیوارهای اتاق
برای انتظار قلبهای بدون عکس
برای ترک خوردگی روح باغچه
من هستم با قلبی شکسته اما در حال تپیدن جدا از همه بودنها
همانطور که آسمان هست
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
از زنده یاد حسن منزوی
تنهاتر از این هم هست، آن لحظه که میفهمی چون صفر در این جدول، نه جمع شدی، نه کم