نگاه خسته وآرامم را به همراه اشکی کز دل بر آمد بدرقه راهت کردم و چه سردنگاهم کردی و چه آرام ترکم
،قلبم گرفت به وسعت تمام تنهائیم وآرام در انتظار بازگشتی گرم ماندم من ماندم وتو نیامدی من سوختم وتو تنها نظاره گر قلب آشفته ام بودی، نمی دانم چرا آمدی ،کجا رفتی و چرا من در انتظارت ماندم
بارها به آسمان نگریستم ،با ماه سخن گفتم و نبودنت را فریاد کردم.
ماه نگاهم میکرد و من می گریستم او نیز نمی دانست مرا چه بگوید چرا که او شاهد عشق ما بود ،شاهد مهر ورزی ما بود و رفتنت را نیز باور نمی کرد تو رفتی و مرا با تمام تنهائیم رها کردی آری رفتی، می خواهم رفتنت را باور نکنم ،می خواهم به قلبم بگویم تو
می آیی ولی تا کی دروغ، با ید پذیرفت رفته ای می خواهم برای آخرین بار تو را کلامی میهمان کنم و به تو بگویم
"چه ساده زمن گذشتی ای باران"
سلام سر بزنی خوشحال میشم
من و شمع نیمه جون امشب بس که باریدیم شب به تنگ آمد
خدایا آیینه جانم از غم تنهایی به سنگ آمد
در این شبهایی که می سوزم من به حال تو دیده می دوزم
من چه می سوزم دیده می دوزم
توای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه می سوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه می سوزی
بیا بیا شمع نیمه جان آشنا به راز شبم تویی
به او بگو قصه مرا همنوای تاب و تبم تویی
سلام
عجب وبلاگی دار یا!
راستی چرا خواستی آدم بشی ولی نشد؟
بهم سذبرن.
درست همون لحظه ای پیش میاد که فکر نمیکنی،همونطوری میشه که طاقتش رو نداری و همون کسی که باورش داری.